باز هم دیدن تو، باز خندیدن من...
کاش میشد که کسی این لحظه را قاب کند...
باز بویِ مویِ تو، باز گرمای لب و آغوش تو..
کاش میشد که مرا این لحظه یک خواب بَرَد...
باز عشق و جور و من، باز تو انکارو انظارو ستم...
کاش میشد یک دمی این غصه از یادم رَوَد...
باز تو نیستی و من ، دم به دم عاشق ترم...
باز تو میخوابی و باز من بیدارترم...
باز از این بازی دلم ، قصه ها سرمیدهد...
وای از این بازی که باز، میکند عاشقترم....
باز من دنبال تو میروم هر خانه را...
باز تو می بندیَم ، درب آن میخانه را...
باز میبینی مرا،رو بگردانی زمن...
باز من میخواهمش ، عشوه ی معشوقه را...
باز از یادم بَری، من برایت کم شوم
باز من باخاطراتت سرکنم آدینه را..
باز بازی میکنی ،با دل رنجور من...
باز من میبازمش این دلِ دیوانه را...
باز عشق من شود، خنده ی امثال تو...
باز تو میخندی و باز من عاشقترم..
*زهرا*
مدتهاست زمستان صندوقچه ی الفبایم را سخت به آغوش کشیده و برلبهایم مهری از جنس یخ و با طعم سکوت زده است...واژه هایم چون پیر فرتوتی یارای به دوش کشیدن معنا و مفهوم را ندارند.
?کاش روزی بتوانم سکوتم را بلند به گوش همه برسانم...
مدتهاست کلاغها پستچی های زندگیم شده اند...خبرهایشان از جنس و رنگ خودشان است...سیاهِ سیاه ..شومِ شوم...
?کاش روزی کلاغهای قصه ی من هم به خانه شان برسند...
مدتهاست میخواسته ام خودم را به کوچه ی علی چپ ببرم و درآن کوچه خانه ی پیدا کنم و درآن خانه ساعتی بنشینم و با یک استکان چای قند پهلو دلم را آرام کنم...ولی هیچکدام از اطرافیانم نشانی از آن نداشتند...عجیب است گویا آنها هم مثل من اند...هشیارِ هشیار..علی چپ کجا و آنها کجا...
?کاش روزی خانه ها آنقدر بزرگ شود که هرکس در خانه اش یک کوچه ی علی چپ بسازد...
مدتهاست با باد شبهای پاییز از یادها رفته ام...
?کاش نسیم یک صبح بهاری دستم را بگیرد و با مهربانی برگرداند...
مدتهاست دلم میخواهد به گذشته های دور برگردم..به بچگی...به خنده و بازی...اما پای ذهنم را شکسته اند...نمیتواند زیاد دورشود...لی لی کنان تا پس کوچه های دیروز میرود..
?کاش دیروز را فراموش کنم...دلم خیلی قبل تر را میخواهد...
مدتهاست زندگیم عوض شده...هیچ چیز طبیعی نیست..حتی لبخندهایم هم همه مصنوعی شده اند...رنگهایم همه سیاه پوشند و من بسان سایه از نور گریزان....
?کاش زندگیم دوباره عوض شود..
?کاش هرگز نگویم ای کاش...
*زهرا*
در پس همه ی تمناهای من یک تو نهفته است...
پشت دم به دم نفسهایم...پشت گام به گام قدم هایم ..ناخودآگاه سمت تو می آیم...
چگونه رام کردی اسب سرکش غرورم را...
هوای پریشان موهایت موجهای دریای دلم را دیوانه وار به صخره میکوبد...
چگونه زنده کردی بیچاره دل مرداب را...
چشمهایم تو را میبینند ..گوشهایم تورا میشنوند...زبانم از تو میگوید و درذهنم فقط رویای تو مصور است
چگونه همه ی من شدی که دیگر خودی نمیبینم..که گم میکنم خودم را در کوچه های بینامِ خیابان زندگی،که جامیگذارم خودم را روی آخرین صندلی،که برایم مهم نیست من کیستم چون حالا همه تویی...
تو راکه نمیبینم دنیایی در من ویرانه است و دل بی دلم مدام بهانه گیر....توراکه نمیبینم زمان خنجریست برگلویم و نفسِ بی موقعم دست و پاگیر...
تو که نباشی دلتنگیم آنقدر زیاد جا باز میکند که تمامم را درآغوشش میگیردو غرق میکند..
فقط با تو حال من خوب است..با نگاهت،صدایت،لبخندت...
آری هنوزهم کسی هست که با لبخندش جهانی را درگیر خود کند...
مونالیزای قصه ی من لبخند تو یگانه حمکران جهانِ جانِ من است....
*زهرا*
گاهی یک اتفاق کافیست تا یک شبه ...
همه ی شیطنت هایت را بدرقه کنی....
خودت مادر خودت شوی و سر برزانوی خودت بگذاری...
هیچ چیز تو را به حیرت واندارد....
گاهی یک اتفاق کافیست تا یک شبه..
...با تنهاییِ خودت جمع شوی...
*زهرا*
.: Weblog Themes By Pichak :.