سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : شنبه 96/2/9 | 5:16 عصر | نویسنده : zahra

مدتهاست زمستان صندوقچه ی الفبایم را سخت به آغوش کشیده و برلبهایم مهری از جنس یخ و با طعم سکوت زده است...واژه هایم چون پیر فرتوتی یارای به دوش کشیدن معنا و مفهوم را ندارند.

?کاش روزی بتوانم سکوتم را بلند به گوش همه برسانم...

مدتهاست کلاغها پستچی های زندگیم شده اند...خبرهایشان از جنس و رنگ خودشان است...سیاهِ سیاه ..شومِ شوم...

?کاش روزی کلاغهای قصه ی من هم به خانه شان برسند...

مدتهاست میخواسته ام خودم را به کوچه ی علی چپ ببرم و درآن کوچه خانه ی پیدا کنم و درآن خانه ساعتی بنشینم و با یک استکان چای قند پهلو دلم را آرام کنم...ولی هیچکدام از اطرافیانم نشانی از آن نداشتند...عجیب است گویا آنها هم مثل من اند...هشیارِ هشیار..علی چپ کجا و آنها کجا...

?کاش روزی خانه ها آنقدر بزرگ شود که هرکس در خانه اش یک کوچه ی علی چپ بسازد...

مدتهاست با باد شبهای پاییز از یادها رفته ام...

?کاش نسیم یک صبح بهاری دستم را بگیرد و با مهربانی برگرداند...

مدتهاست دلم میخواهد به گذشته های دور برگردم..به بچگی...به خنده و بازی...اما پای ذهنم را شکسته اند...نمیتواند زیاد دورشود...لی لی کنان تا پس کوچه های دیروز میرود..

?کاش دیروز را فراموش کنم...دلم خیلی قبل تر را میخواهد...

مدتهاست زندگیم عوض شده...هیچ چیز طبیعی نیست..حتی لبخندهایم هم همه مصنوعی شده اند...رنگهایم همه سیاه پوشند و من بسان سایه از نور گریزان....

?کاش زندگیم دوباره عوض شود..

?کاش هرگز نگویم ای کاش...

         *زهرا*

 

 

 




  • paper | تنهای تنها | سندرم دیسترس تنفسی